للحق
شوقی شیرین ..لذتی وصف ناپذیر.اما ترسی و اضطرابی عمیق جانم را می فشرد.
بانو...نمی دانم باور کنم؟ ..چقدر حالا مفهوم بیم و امید را می فهمم.
می بینم
دیشب وقتی با چنان وضعی به دنبالم فرستادی ..اولش گیج بودم ...بعد فکر کردم مثل همیشه فرصت سخن گفتنی به من دادی ...من هم مثل همیشه شروع کردم به حرف زدن ..اما دیدم تو این بار ...........
و وقتی پیغامت را خواندم ...
بانو...آخر چگونه باور کنم؟
خواندم و گیج شدم ...گفتم نه ...زیاد دلم را خوش نکنم ..اما ..وقتی دوباره امروز ظهر سر قرار هر روزه مان همان حرف را تکرار کردی ..........
آآآآه بانو...یعنی باور کنم که انتخابم کردی؟ تو .. ایمانت را پسندیدی؟ نه نه ..می دانم که تازه اول راهم .. تازه شاااید اجازه داده ای عاشقت باشم ...
آآه بانوی مهربان من
ایمان چیزی ندارد که نثارت کند ..هر چه هست از توست .
جان ناقابلی دارم که چون به تو وصل است گرامیش می دارم . هزار بار تقدیم تو ...
آآخ که چقدر حرف دارم با تو بانو ....که اگر بگویم حتما همه می گویند ایمان کافر شده ... دیگر نمی توانم بیایم حرف هایم را اینجا برای تو بنویسم ... این هم باشد آخرین پستم .. آخرین حرف هایی که دیگران هم می توانند بخوانند .
اینجا نمی توانم همه چیز را بگویم .. نمی توانم از ..
نه ..نمی توانم ...
شکر که بی هیچ واسطه صدایم را می شنوی ..
و شکر که ..........
بهتر است ساکت شوم و به قول قصه گو " هیچ مگو"یم .
این دفتر هم باشد تا هر از گاهی آن را ورق بزنیم تا هم من و هم تو به یاد بیاوریم این روزها را ...
بانوی مهربانم ..هنوز گیج پیغامتم ..
یاریم کن تا از عهده بر آیم ..
می خواهمت ..
و
دوستت دارم ....
یا علی مددی
ایمان(دوشنبه 85/3/15 6:41 عصر )
دیدگاههای دیگران ()