للحق
سلام بانو
دیروز رفته بودم پیش یکی از آینه هایت ...
چقدر خوب است که تو این آینه ها را اینجا گذاشته ای که وقتی دلمان برایت تنگ می شود نگاهی به آنها بیندازیم ...
این که می گویم رفتیم پیش آینه ات به همین راحتی که می گویم نیست ها .. خودت که می دانی
این آینه های تو هم مثل خودت ناز دارند ...
چقدر نازش را کشیدم تا راهم داد .. که فقط یک نظر ...
ممنونم بانو که اجازه دادی .. تا تو اجازه ندهی که نمی شود .. ممنونم
کمی دلم آرام شد... اما عاشق تر شدم ...
بد جوری دلم می خواهد بروم همه ی آینه هایت را ببینم ..
نمی دانی چقدر هوس یکی از آن خوب تر هایش را کرده ام...حاضرم همه چیزم را بدهم تا فقط یک نظر .. فقط یک نظر نگاهش کنم...
به هر که می گویم می گوید نه ... خطر ناک است ... خب چه می شود کرد گاهی تو آینه ها یت را جاهای دور و خطرناک گذاشته ای ... اما من چه کنم؟ دل من چه کند؟
بانو ... همه می دانند که ایمان دیوانه است .. پس نمی توانند جلویم را بگیرند ... می دانم که آن آینه ی زیبایت را هم خواهم دید فقط به شرط آنکه تو بخواهی .. می دانم بانو ... تا تو نخواهی اصلا هیچ چیز نمی شود ... تا تو اجازه ندهی آنها هم چیزی به من نشان نمی دهند ..
بانو .... دلم خیلی برایت تنگ شده ... هی می خواهم دلم را خوش کنم به همین نشانه ها ... اما دل بیچاره ی من ..صدایش هم که در نیاید .. خودت که می دانی چه می کشد ...
بانو دلتنگم .... نگاهی ...
یا علی مددی
ایمان(شنبه 85/2/23 7:24 عصر )
دیدگاههای دیگران ()