للحق 
می شنوی؟
انگار کسی از آنطرف جاده های مه آلود صبح صدایت می زند.. کسی یا کسانی؟ نمی دانی ..
فریادهایی می شنوی و.. همه ی آنها را هم که جمع می کنی می شود یک پیغام.. یک ندا.. که تو را می خواند..
یک پیغام که تا عمق جانت نفوذ می کند..سرتا پایت را در می نوردد .. ذره ذره ی وجودت را به جنبش وا می دارد .. می سوزاند ... می سوزاند... می سوزاند..
همه ی وجودت می شود قطره ای اشک که جان می کند تا از سراپرده ی چشمانت به بیرون پرواز کند.. یا بلغزد.. اما.. این قفس هر لحظه تنگ تر می شود .. سینه می سوزد و اشک از هرم آن بخار می شود و.. و تو می مانی و بغضی سنگین که جانت را می فشارد .. شاید فریادی باید تا سوز را رها کند ... اما این حنجره نای فریادی ندارد .. ندارد.. ندارد....
آتش و سوز و داغ و غم .. اما چیست آنچه تورا زنده نگاه داشته؟ چیست این شیرینی که در عمیق ترین لحظه ی سوز هم آنرا می چشی؟
چیست؟ به جز عشق...
عشق می سوزد و می سوزاند..پَر می دهد .. پرواز می آموزد ...پر می سوزد و پر می سوزاند..
خدایا ..خدایا..خدایا...
چه شیرین است اینکه می دانم تویی که می سوزانیم ..تویی که تماشایم می کنی .. تویی که رقم می زنی .. چه شیرین است این که می بینم ..تویی تویی ..تویی همه ی این فریادی که نمی کشم.. اشکی که نمی ریزم .. تویی نامی که در بین آتش و خون می خوانم
..
شکر
تماشا کردن از تو پر پر از من
بانو ... آنجا که نشسته ای قلب مرا هم می بینی؟ می بینی که سنگین شده؟ ..می بینی که می خواهد منفجر شود؟
بانو ...بانو ..بانو.... تو بگو آیا این قلب منفجر خواهد شد؟
یا حق
ایمان(سه شنبه 85/1/15 7:59 عصر )
دیدگاههای دیگران ()