سلام بانوی مهربان من
خجالت می کشم..خجالت می کشم که حتی سلام کنم به تو که مهربانترینی بر من..و من اینگونه ناسپاس...وقتی آمدم و این دفتر را خواندم..بیشتر خجالت کشیدم...چقدر سخت است دوری از تو..آنقدر غرق شدم در همه ی خوبیهایت که خودت را از یاد بردم..از یاد که نبردم نه..اما ..دور شدم از تو ..بسیار بسیار دور ..می دانم که تو نمی گذاری ایمانت زیر این همه سیاهی نابود شود..دلت نمی اید ایمانت را رها کنی..بانو منم ..ایمان خودت...مرا برگردان...آه ه ه ه..از آغوش تو به کجا رفتم؟
بانو...رهایم نکن..تو رهایم نکن..از من نامید نشو..می دانم که مهربانتر از این حرفهایی ..اما ناسپاسیهای خودم را که نمی توانم نادیده بگیرم..تو بر من این همه مهربان بودی و من...تو هیچگاه لطفت به من کم نشده.این منم که خودم را از تو دور انداخته ام ..مرا به خودت بازگردان...........
یا علی مددی